قصه ی جک و لوبیای سحرآمیز

قصه ی جک و لوبیای سحرآمیز

سلام به شما که برای خواندن و شنیدن قصه ی جک و لوبیای سحرآمیز سایت خانه امن را انتخاب کردید.

مدت مطالعه: 8 دقیقه

قصه ی جک و لوبیای سحرآمیز

روزی روزگاری، پسری به نام جک با مادرش توی یک کلبه‌ی کوچیک و فقیرانه زندگی می‌کرد.

اون‌ها فقط یک گاو داشتن که شیرشونو می‌فروختن و باهاش غذا می‌خریدن. اما یه روز گاوشون دیگه شیر نداد.
مادر جک با ناراحتی گفت:
«جک جان، باید گاو رو ببری بفروشی. دیگه نمی‌تونیم نگهش داریم.»

جک ناراحت شد، ولی قبول کرد. گاو رو گرفت و راهی بازار شد. توی راه، یه پیرمرد بهش نزدیک شد و گفت:
«اوه، چه گاو خوبی! نمی‌خوای با من معامله کنی؟ به جای پول، بهت چند تا لوبیای سحرآمیز می‌دم!»

جک تعجب کرد.
«لوبیای سحرآمیز؟ یعنی چی؟»
پیرمرد گفت:
«اگه این لوبیاها رو توی خاک بکاری، تا آسمون رشد می‌کنن و تو رو به دنیای عجیب و جادویی می‌برن!»

جک فکر کرد این خیلی هیجان‌انگیزه، گاو رو داد و لوبیاها رو گرفت.

وقتی به خونه برگشت، مادرش با دیدن لوبیاها عصبانی شد:
«چــــی؟ لوبیا؟ اون گاو رو دادی و لوبیا گرفتی؟!»
و لوبیاها رو از پنجره بیرون انداخت.

جک ناراحت شد و رفت خوابید. اما صبح روز بعد، وقتی بیدار شد، باور نکردنی‌ترین چیز رو دید!

از پنجره نگاه کرد و دید یه ساقه‌ی بزرگ لوبیا از کنار خونه‌شون تا آسمون بالا رفته! همون لوبیاهای سحرآمیز بودن!

بدون لحظه‌ای درنگ، جک از ساقه بالا رفت… بالا و بالاتر… تا این‌که رسید به دنیایی بالای ابرها. اون‌جا یه قلعه‌ی خیلی بزرگ دید.

جک آروم جلو رفت و در زد. یه زن مهربون در رو باز کرد.
«چی می‌خوای پسر؟»
جک گفت: «خیلی گرسنمه، می‌تونم یه چیزی بخورم؟»

زن گفت:
«بیا تو، ولی باید زود بری. شوهر من یه غول بزرگ و بداخلاقه! اگه ببینتت، می‌خورتت!»

جک با ترس و لرز رفت تو. هنوز غذا نخورده بود که صدای قدم‌های سنگین اومد:
«تپ! تپ! تپ!»
غول برگشت!
زن گفت:
«زود قایم شو، برو توی فر!»

جک با عجله رفت توی فر. غول اومد و گفت:
«من بوی انسان می‌شنوم!»
زن گفت: «توهم زدی! این‌جا کسی نیست!»
غول نشست، سکه‌های طلایش رو شمرد، و بعد خوابش برد.

جک آهسته اومد بیرون و یکی از کیسه‌های طلا رو برداشت و از ساقه پایین رفت.

حالا مادرش خوشحال شده بود، چون دیگه می‌تونستن غذا بخرن.

اما جک کنجکاو شده بود. چند روز بعد دوباره از ساقه بالا رفت. زن غول دوباره اجازه داد بره تو.

باز هم غول اومد. این بار با خودش یه مرغ جادویی آورده بود.
وقتی غول گفت:
«مرغِ من، تخمِ طلا بذار!»
مرغ یه تخم طلایی گذاشت!

غول خوابش برد، و جک یواشکی مرغو برداشت و فرار کرد.

پایین که رسید، مادرش حسابی خوشحال شد.

اما جک باز هم وسوسه شد. یه روز دیگه از ساقه بالا رفت. باز هم به قلعه رسید.

این بار غول یه چنگ سحرآمیز داشت. وقتی غول می‌گفت:
«چنگِ من، برام آهنگ بزن!»
چنگ شروع می‌کرد به نواختن موسیقی زیبا.

جک صبر کرد تا غول خوابش ببره. بعد یواشکی چنگو برداشت.

اما وقتی خواست فرار کنه، چنگ شروع به فریاد زدن کرد:
«آی دزد! دزد!»

غول بیدار شد و دنبال جک دوید!
جک با تمام سرعت دوید به سمت ساقه‌ی لوبیا. از ساقه پایین رفت و فریاد زد:
«مامان! مامان! تبر رو بیار!»

مادرش تبر آورد و با هم شروع کردن به بریدن ساقه.

درست وقتی غول رسید بالای ساقه، ساقه شکست و غول افتاد و… ناپدید شد. دیگه هیچ‌وقت برنگشت.

از اون روز، جک و مادرش با طلاها، مرغِ تخم‌طلایی، و چنگ جادویی، زندگی خیلی خوبی داشتن.

دیگه نه گرسنه موندن، نه غصه خوردن. ولی جک فهمید که همیشه باید باهوش، شجاع و محتاط باشه.

خانه تان همیشه یک خانه امن.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *