قصه ی کاکی کنجکاو
قصه ی دوست داشتنی کاکی کنجکاو را از مجموعه فسقلی ها در خانه امن بخوانید.
مدت مطالعه: 7 دقیقه
قصه ی کاکی کنجکاو
کاکی دوست داشت همه چیز را بداند.
او یک پسر کوچولوی کنجکاو بود.
دلش میخواست بداند که چرا زنبور ها بدنی راه راه دارند، چرا سیب های باغ خودشان قرمز است، ولی سیب های باغ همسایه سبز است.
چرا تمام جوراب های پدر به رنگ سیاه است؟
خط کشی جلوی مدرسه را با چه خط کشی کشیده اند؟
آن خط کش کجاست ؟ چرا پنهانش کرده اند؟
خلاصه کاکی همیشه داشت فکر میکرد که .. چرا ؟… چطور؟…برای چه؟…
یک روز، کاکی از کنار انباری ته باغشان رد میشد، صدای دنگ دنگ شنید.
کنجکاوی اش گل کرد.به در کوبید و پرسید:{ کی اینجاست؟ چه کار میکند؟}
صدای پدربزرگ از توی انباری بلند شد که :{ من اینجا هستم.اما نمیتوانم به تو بگویم که چکار میکنم.}
کاکی بیشتر کنجکاو شد.
تصمیم گرفت پدرش را پیدا کند و از او بپرسد که پدربزرگ چه کار میکند.
پدر کاکی در آشپزخانه بود. او پیشبند به کمر بسته بود. کاکی با تعجب پرسید:{ پدر، چرا پیشبند بسته ای؟}
پدر گفت:{ به تو ربطی ندارد.بهتر است بروی تلویزیون تماشا کنی.}
بعد هم او را از آشپزخانه بیرون کرد و در را بست.
کاکی گوشش را به در چسباند. سروصداهایی شنید. انگار چیزی را به هم میزدند.
با خودش گفت:{ من باید بفهمم که پدر چه کار میکند!}
کاکی دوید و رفت تا مادر را پیدا کند و از او بپرسد که پدر در آشپزخانه چکار میکند.
اما مادرش هیچ جا نبود. حتی ماشینش هم در پارکینگ نبود.
مادر کجا رفته بود؟ برای چه کاری رفته بود؟ چرا به او نگفته بود که از خانه بیرون میرود؟
کاکی حسابی کنجکاو شده بود. دلش میخواست هرچه زودتر، جواب سوال هایش را پیدا کند.
چند لحظه بعد، ماشین کوچکی جلوی خانه آنها توقف کرد.
مردی عجیب و غریب از ماشین پیاده شد. او کلاهی دراز بر سر داشت و شنلی قرمز بر دوش انداخته بود.
کاکی با تعجب به او نگاه کرد و از خودش پرسید:{ او دیگر کیست؟ اینجا چه کار دارد؟}
در همین موقع، پدر کاکی جلوی در آمد و به مرد غریبه گفت:{ چه خوب، سر وقت آمدید! الان پسرم به شما کمک میکند تا بار ماشین را خالی کنید.}
کاکی به مرد غریبه کمک کرد تا جعبه های کوچک و بزرگ توی ماشین را پایین بیاورد.
اما دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی خودش را بگیرد و شروع کرد به سوال کردن:{ شما کی هستید؟ اینجا چه کار دارید؟ توی این جعبه ها چیست؟ چرا کلاه و شنل پوشیده اید؟ آیا یک شعبده بازید؟…}
مرد غریبه هیچ جوابی نداد فقط لبخند مرموزی زد.
در همین موقع مادر کاکی با ماشین از راه رسید.
کاکی به طرف مادر دوید تا همه چیز را از او بپرسد. اما با تعجب دید که همه ی دوستان مدرسه اش توی ماشین مادر هستند.
او فریاد زد:{ وای مامان! این بچه ها اینجا چه کار میکنند؟}
مادر جواب نداد. بچه ها از ماشین پیاده شدند و به داخل خانه دویدند.
کاکی از کنجکاوی داشت دیوانه میشد. او به مادر التماس کرد:{ مامان، به من بگو اینجا چه خبر است؟}
مادر لبخندی زد و گفت:{ خبر های خوب!}
او پسر کوچولویش را به اتاق پذیرایی برد. همه در آنجا جمع بودند. بچه ها، آقای عجیب و غریب، پدر و پدربزرگ.
پدربزرگ قلعه چوبی زیبایی را در دست داشت. این قلعه را خودش ساخته بود؛ همان وقتی که در انباری ته باغ مشغول کار بود.
پدر کنار میز غذاخوری ایستاده بود. وسط میز یک کیک مخصوص جشن تولد بود.این کیک را پدر پخته بود، همان وقتی که در آشپزخانه پیش بند به کمر بسته بود!
ناگهان همه باهم فریاد زدند:{ تولدت مبارک کاکی!}
کاکی حسابی غافلگیر شده بود. او فراموش کرده بود که امروز روز تولدش است.
چرا؟ چون تمام روز فقط به چرا و چطور و چگونه فکر کرده بود!
خانه تان همیشه یک خانه امن.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.