قصه ی پری دریایی تنها

قصه ی پری دریایی تنها را برای فرزندتان فقط در سایت خانه امن بخوانید.

مدت مطالعه : 10 دقیقه

قصه ی پری دریایی تنها

روزی روزگاری یک پری دریایی بود به اسم “میریام”.

او خیلی تنها بود و تمام روز را روی صخره ای می نشست، دریا را تماشا میکرد و با خودش آواز میخواند.

بعضی وقت ها هم دم زیبایش را که مثل دم ماهی بود، آرام درون آب فرو میبرد و به دایره هایی که در آب درست میشد نگاه میکرد.

دایره ها آنقدر بزرگ میشدند که کم کم ناپدید میشدند.

البته میریام از اول زندگی اش تنها نبود. او از پیش دو هم بازی داشت.

یکی از آنها هشت پا و دیگری دلفین بود؛ اما حالا دیگر آنها نبودند.

هشت پا به قسمت دیگری از اقیانوس رفته بود تا برای شاه دریاها کار کند. همه دوست داشتند که هشت پا برایشان کار کند؛ چون او در یک لحظه میتوانست هشت کار را با هم انجام دهد؛ هرکدام را با یکی از پاهایش.

دلفین هم به مدرسه دلفین ها رفته بود تا به بچه دلفین ها آواز یاد بدهد.

یک بار میریام احساس کرد صدای آواز او را از آن طرف اقیانوس میشنود.

او آرزو کرد دلقین پیش او برگردد تا باهم بازی کنند.

یک روز میریام مثل همیشه روی صخره ی خودش نشسته بود. او همانطور که خودش را در آینه نگاه میکرد، گفت :{ من چقدر تنها هستم.}

خیلی عجیب بود. عکس درون آینه جواب داد:{ تنها نباش، بیا و با من بازی کن.}

میریام اصلا نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. او با دقت به آینه نگاه کرد و پشت سر عکس خودش در آینه ، یک پری دریایی دیگر دید1

او آنقدر تعجب کرد که آینه و شانه اش درون آب افتاد.

برگشت تا پری دریایی را ببیند؛ اما از دیدن چیزی که جلوی چشمش بود خیلی گیج شده بود.

زیرا آنجا، روی صخره کناری یک پری دریایی دیگر نشسته بود. البته او از خیلی نظرها شبیه پری های دریایی نبود. موهای کوتاه و فر مشکی داشت و لباس عجیبی پوشیده بود که مسلما از علف های دریایی درست نشده بود.

وقتی میریام به جایی که باید دم ماهی مانند پری دریایی باشد نگاه کرد، یک دفعه از خنده منفجر شد.

زیرا آن پری دریایی به جای دم، دو پای دراز داشت که به طرف پایین رفته بود.

پری دریایی دیگر که در واقع یک دختر کوچولو به اسم ” جورجی” بود ، خیلی تعجب کرده بود.

او قبلا عکس پری دریایی را در کتاب ها دیده بود، اما الان باورش نمیشد که جلوی او روی صخره، یک پری دریایی واقعی نشسته باشد.

برای چند لحظه هردوی آنها آنقدر تعجب کردند که نتوانستند کلمه ای حرف بزنند. بعد هردو باهم پرسیدند:{ تو کی هستی؟}

میریام گفت:{ من میریام هستم}

جورجی گفت:{ من هم جورجی هستم}

میریام به جورجی گفت :{ بیا برویم باهم شنا کنیم.}

خیلی زود آنها باهم دوست شدند و در آب شنا کردند و به دنیال هم دویدند و خندیدند.

جوجی پیشنهاد داد:{ بیا به ساحل برویم و گرگم به هوا بازی کنیم.}

آن دو شنا کنان به طرف ساحل رفتند اما فراموش کرده بودند که میریام نمیتواند روی زمین ساحل راه برود.

میریام با اینکه خیلی ترسیده بود، دنبال جورجی میرفت؛ زیرا مادر او همیشه میگفت:{ نزدیک ساحل نرو! چون ممکن است در شن ها گیر بیفتی.}

جورجی از آب بیرون رفت و روی ساحل دوید. میریام بلند گفت:{ صبرکن من هم بیایم.}

او سعی کمیکرد که از آب بیرون برود. او دمش را در آب تکان میداد، اما ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.

او فهمید که به راحتی میتواند از آب بیرون برود.

به پایین نگاه کرد و دید که دمش ناپدید شده و به جای آن دو چیز عجیب مثل جورجی دارد: دو پا !

او با ناراحتی گفت :{ وای چه اتفاقی افتاده؟}

جوجی به اطراف نگاهی کرد و با تعجب فریاد زد:{ تو حالا پا داری ! و میتوانیم باهم گرگم به هوا بازی کنیم.}

میریام احساس میکرد که داشتن پا خیلی خوب است.

او در هوا میپرید و جورجی هم به او یاد داد که چطور لی لی برود و چطور بپرد.

جورجی به میریام که چیزی به تن نداشت، به جز موهای بلند طلایی، گفت :{ اول باید برای تو لباس بیاورم. بعد هم باهم به خانه من میرویم . همین جا صبر کن تا من برگردم.}

جورجی دوید و رفت و خیلی زود با یک دست لباس برگشت. میریام آنها را پوشید و آنها باهم به خانه جورجی رفتند.

جورجی به مادرش گفت :{ این دوست من میریام است. او میتواند با ما چای بخورد؟}

میریام آهسته به جورجی گفت:{ آن چیزهای عجیب چیست؟}

جورجی جواب داد:{ اینها صندلی است.}

و به او یاد داد که چطور روی صندلی بنشیند. تمام عصر ، موقع خوردن چای، میریام به جورجی نگاه میکرد تا بفهمد که چطور از یک بشقاب، غذا بخورد و از فنجان نعلبکی چای بنوشد.

او قبلا هیچ وقت چنین غذاهایی نخورده بود.

او چطور میتوانست آرزو کند که در خانه شان کیک شکلاتی بخورد، آن هم زیر دریا!

بعد از چای میریام گفت:{ حالا من به تو یاد میدهم که یک کار جالب انجام بدهی.}

بعد دست جورجی را گرفت و دوباره باهم به طرح ساحل رفتند. در آنجا میریام چند صدف برداشت تا به جورجی یاد دهد که چطور با آنها گردن بند صدفی و  دست بند درست کند.

همان طور که مشغول درست کردن گردن بند و دست بند بودند، میریام به جورجی یاد داد که چطور آواز دریا را بخواند.

دیگر وقت خواب رسیده بود.

جورجی گفت:{ تو میتوانی در اتاق من بخوابی.}

میریام وقتی روی ملافه و بالشت خوابید، احساس عجیبی داشت؛ زیرا او عادت داشت که در آبی بخوابد و حالا روی یک تخت خواب خوابیده بود.

هرچه میگذشت، میریام بیشتر و بیشتر غلت میزد. او خیلی گرمش بود و اصلا نمیتوانست بخوابد.

نیمه های شب بلند شد و به طرف پنجره باز رفت تا کمی هوا بخورد.

او از آنجا میتوانست بوی دریا را احساس کند. دلش برای خانه اش تنگ شد.

بعد صدای آشنایی از دوردست ها شنید. دلفین بود که او را صدا میکرد!

صدا نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه میریام فهمید چه کار باید بکند.

او از خانه بیرون رفت و در زیر نور ماه به طرف ساحل دوید. همین که پاهایش به آب خورد، دم ماهی مانند زیبایش دوباره پیدا شد و او در دریا شنا کرد تا به دلفین رسید.

صبح روز بعد، وقتی جورجی از خواب بیدار شد و دید دوستش رفته، خیلی ناراحت شد.

وقتی به مادرش گفت که میریام یک پری دریایی بود، مادرش گفت:{ خانه واقعی یک پری دریایی دریاست و او باید در دریا باشد، اما من مطمئنم که شما دونفر همیشه دوستان خوبی برای هم میمانید.}

بعد از آن،جورجی همیشه میریام را میدید که برایش دست تکان میدهد.

خانه تان همیشه یک خانه امن.

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *