قصه ی موطلایی و سه خرس
یکی از داستان های دوست داشتنی را با عنوان قصه ی موطلایی و سه خرس را تنها در سایت خانه امن برای فرزندتان بخوانید.
مدت مطالعه: 7 دقیقه
قصه ی موطلایی و سه خرس
روزی روزگاری، دخترکوچولویی بود که موهای بلند و طلایی داشت.
به خاطر همین، او را “موطلایی” صدا میزدند.
موطلایی و مادرس، در کلبه ای کوچک زندگی میکردند.
یک روز موطلایی از مادرش پرسید:{ مادر، دوست دارید چند شاخه گل زیبا برایتان بچینم؟}
مادرش جواب داد:{ البته عزیزم؛ اما مراقب باش گم نشوی. خیلی از خانه دور نشو و زود برگرد.}
موطلایی مادرش را بغل کرد و به او قول داد که مراقب باشد.
او سبد گل کوچکش را برداشت و با خوشحالی لی لی کنان به درون جنگل رفت تا گل بچیند.
اول از همه به نرگس های بزرگ و براق رسید. چند شاخه ای چید و در سبدش گذاشت.
کمی جلوتر، سنبل های وحشی را دید و دسته ای از آنها را هم چید. بازهم کمی جلوتر، گل های همیشه بهار روییده بودند. او چند شاخه ای هم از آنها چید و در سبدش گذاشت.
موطلایی آنقدر سرگرم چیدن گل های زیبا شده بود و آنقدر در جنگل جلو و جلوتر رفته بود که ناگهان فهمید گم شده است.
او نمیدانست از کدام راه باید به خانه برگردد، خیلی هم گرسنه و خسته بود.
درست همان موقع که او نمیدانست چه کار کند، کلبه ای کوچک دید که از بین درختان پیدا بود.
او به طرف کلبه رفت و از پنجره به داخل آن نگاه کرد ، اما هیچکس را ندید. در باز بود و او داخل شد.
درون کلبه، میز کوچکی دید که روی آن سه کاسه ی حلیم داغ بود.
یک کاسه ی بزرگ، یک متوسط و یکی هم کوچک.
دور میز ، سه صندلی بود. یک صندلی بزرگ، یک متوسط و یکی هم کوچک.
موطلایی خیلی خسته بود و باید می نشست.
اول روی صندلی بزرگ نشست، اما صندلی ناصاف و سفت بود و اصلا راحت نبود.
بعد روی صندلی متوسط نشست اما آن هم راحت نبود. بلاخره روی صندلی کوچک نشست؛ اما همین که روی آن نشست، صندلی شکست.
او برای آن صندلی خیلی سنگین بود.
موطلایی خیلی ناراحت شد. باخودش فکر کرد:{ بهتر است به جای نشستن، کمی از این حلیم ها بخورم.}
او که خیلی گرسنه بود، اول یک قاشق پر از کاسه بزرگ خورد.
اما حلیم خیلی داغ بود. بعد یک قاشق از کاسه ی متوسط خورد، اما خیلی قلمبه قلمبه بود، بنابرین یک قاشق از کاسه ی کوچک خورد.
حدس بزنید چطور بود؟ خیلی خوشمزه بود و او تمام آن را خورد.
او بعد از آنکه کاسه ی کوچک حلیم را خورد، خمیازه ای کشید و گفت:{ وای! خیلی خوابم می آید. نمیدانم جای خوب و راحتی برای خواب پیدا میکنم یا نه؟}
او از پله ها بالا رفت. در آنجا اتاق خوابی با 3 تخت پیدا کرد.
یک تخت بزرگ، یک متوسط و یکی هم کوچک. اول از همه او روی تخت بزرگ خوابید؛ اما خیلی سفت بود.
بعد روی تخت متوسط خوابید؛ اما این یکی هم زیادی نرم بود.
بلاخره روی تخت کوچک خوابید؛ درست همان چیزی بود که او میخواست، گرم و راحت و خیلی زود خوابش برد.
درست همان موقع، خانواده خرس ها از پیاده روی در جنگل برگشتند.
به محض اینکه آنها وارد خانه شدند، فهمیدند کسی آنجا بوده است.
خرس پدر با صدایی خشن و کلفت گفت:{ چه کسی روی صندلی من نشسته است؟}
خرس مادر با صدای نازک تری گفت:{ چه کسی روی صندلی من نشسته است؟}
خرس کوچولو با صدایی بچه گانه و با ناراحتی گفت:{ چه کسی صندلی مرا شکسته است؟}
بعد خرس ها به میز نگاه کردند.
خرس پدر گفت:{ یک نفر از حلیم من خورده.}
خرس مادر گفت:{ کمی هم از حلیم من خورده!}
خرس کوچولو که حالا دیگر خیلی ناراحت بود و گریه میکرد، گفت :{ ولی او همه ی حلیم مرا خورده!}
خرس ها به طبقه بالا رفتند و وارد اتاق خوابشان شدند.
خرس پدر پرسید:{ چه کسی روی تخت من خوابیده؟}
خرس مادر پرسید :{ چه کسی روی تخت من خوابیده؟}
ناگهان خرس کوچولو از تعجب جیغی کشید و گفت:{ نگاه کنید! یک نفر روی تخت من خوابیده.}
موطلایی از صداها بیدار شد. به خرس ها که به او خیره شده بودند نگاه کرد.
خیلی ترسیده بود. یک دفعه از تخت خواب خرس کوچولو بیرون پرسید و از پله ها پایین آمد و از در بیرون رفت.
او دوید و دوید تا دوباره به خانه اش رسید.
و این آخرین باری بود که خرس ها موطلایی را دیدند.
خانه تان همیشه یک خانه امن.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.