قصه ی اژدهایی که از پرواز میترسید

قصه ی اژدهایی که از پرواز میترسید

تنها در سایت خانه امن میتوانید قصه ی اژدهایی که از پرواز میترسید را برای فرزند عزیزتان بخوانید.

مدت مطالعه: 10 دقیقه

قصه ی اژدهایی که از پرواز میترسید

در روزگاران قدیم،در سرزمینی دور، اژدهایی به نام دنیس بود.

او در اطراق غاری در بالای کوهی زندگی میکرد.

دوستان او همگی در غارهای اطراف او زندگی میکردند و برادران و خواهرانش هم در غار کناری او بودند.

حالا حتما شما فکری میکنید که او خیلی خوشبخت بوده که دوستان و خانواده اش نزدیکش بودند.

اما متاسفانه باید بگویم که او در حقیقت یک اژدهای تنها و غمگین بود؛ زیرا از پرواز میترسید.

هرروز دوستان او به دنبال ماجراجویی و گشت و گذار، دنیس بیچاره را تنها میگذاشتند و میرفتند و او از غارش به دور شدن آنها نگاه می کرد.

چقدر دلش میخواست که او هم با آنها میرفت!

بعد از اینکه آنها میرفتند، او روی بلندی بیرون غارش مینشست و سعی میکرد جرئت پرواز را پیدا کند.

اما همین که از لبه ی بلندی نگاه میکرد، سرش گیج میرفت و به عقب برمیگشت.

بعد به غارش میرفت و بقیه روز با به شمردن گل سنگ های سقف غار یا مرتب کردن کلکسیون استخوان های خفاش اش میگذراند.

هر روز بعد از ظهر ، خواهرها و برادر ها و دوست هایش برمیگشتند و قصه های جالبی از اتفاقات آن روزشان تعریف میکردند.

یکی میگفت:{ من جان دختری را نجات دادم.}

دیگری با غرور میگفت:{ من با یک غول یک چشم جنگیدم و او را شکست دادم.}

سومی میگفت:{ من به جادوگری کمک کردم و زیر دیگ او را روشن کردم.}

خواهر دنیس، دورین هم عادت داشت همیشه از او بپرسد:{ خب، تو تا حالا چیکار کردی؟}

دنیس هم با غصه جواب میداد:{ ام…من.. این کار را کردم و آن کار را کردم.}

و از ناراحتی سرش را پایین می انداخت و به انگشت های پاهایش نگاه میکرد. بعد دورین او را از غار بیرون میبرد و سعی میکرد پرواز را به او یاد بدهد.

دنیس کمی میدوید تا بپرد و یک دفعه بال هایش را تند تند به هم میزد؛ اما پاهایش محکم به زمین چسبیده بود و همه کلی به او میخندیدند.

در آخر هم همیشه او از پرواز ناامید میشد.

یک روز تحمل دنیس تمام شد. بقیه مثل همیشه به دنبال ماجراجویی رفته بودند، اما دنیس به جای اینکه به درون غارش برود به طرف پایین کوه راه افتاد.

راه رفتن خیلی برایش سخت بود.

او هیچ وقت از بلندی جلوی غارش دورتر نرفته بود.

دنیس خیلی زود به نفس نفس افتاد. او خواست کنار راه بنشیند تا استراحت کند که یک دفعه از دور یک چیز رنگی دید.

کمی که جلوتر رفت، دید چند چادر رنگی در پایین دره قرار گرفته است و حالا صدای ضعیف موسیقی هم به گوش میرسید.

دنیس با خودش فکر کرد :{ بهتر است نزدیک تر بروم و نگاهی بیندازم. شاید من هم بتوانم کار هیجان انگیزی بکنم.}

او آن قدر از فکر ماجراجویی هیجان زده شده بود که شروع به دویدن کرد.

بعد نفسش بند آمد و مجبور شد کمی بایستد.

بلاخره به چادرها رسید. او خودش را در دنیای عجیب تر از آنچه که حتی تصورش را میکرد ، دید.

اطراف او را حیوان های چهارپای عجیب و غریب گرفته بودند.

او قبلا مثل آنها را ندیده بود.یکی از آنها موجود زرد رنگی بود که می غرید.

و یکی دیگری راه راه بود با دندان های تیز. همچنین موجودات پشمالوی کوچولویی هم بودند که دم های دراز داشتند.

این آخری ها لباس تنشان کرده بودند تا شکل دختر و پسر شوند.

حتما شما حدس میزنید این موجودات هرکدام چه حیوانی بودند؟

بله معلوم است.

دنیس یک شیر، یک ببر و چند میمون دیده بود.

او فکر میکرد که آنها خیلی عجیب و غریب هستند! حیوانات هم فکر میکردند دنیس خیلی عجیب و غریب است.

آنها دور او ایستاده بودند. شیر با عصبانیت و خشم گفت :{ چه عجیب! یک چیز لیز که بال دارد!}

ببر غرش کرد و گفت:{ این موجود خنده دار با این دم کنگره دارش را ببینید!}

با این حرف ببر، میمون ها خندیدند. دنیس دوباره ناراحت شد و احساس کرد آنجا اضافی است و کسی او را نمیخواهد.

اما درست در همین لحظه، صدای مهربانی گفت:{ سلام. به سیرک چیپی خوش آمدی. من کلود هستم. دلقک سیرک. تو کی هستی ؟}

دنیس برگشت. او حالا گیج شده بود. پشت سر او مردی با صورتی ناراحت ایستاده بود.

او چشم های بزرگ و غمگینی داشت و دهانی که از غصه مثل هلال به طرف پایین بود. اما صدایش خیلی شاد بود.

دنیس گفت:{ من یک اژدها هستم و اسمم دنیس است.}

کلود گفت:{ به! یک اژدها خب، ما هیچ وقت در سیرکمان اژدها نداشته ایم. جمعیت زیادی برای تماشای تو خواهند آمد. دوست داری وارد سیرک ما بشوی؟}

دنیس جواب داد:{ وای بله! از خدا میخواهم.}

کلود گفت:{ خیلی خوب! من مطمئنم که تو خیلی با استعداد هستی.}

به این ترتیب دنیس جزو اعضای سیرک شد و برای اولین بار در عمرش احساس خوشبختی کرد.

بقیه حیوانات هم با او مهربان و دوست شدند زیرا حالا میدانستند که او چیست.

کلود به دنیس یاد داد چطور سوار یک چرخ بشود و کارهای آکروباتیک انجام دهد.

همچنین به او یاد داد چطور در حوضچه آب بپرد. برای او اصلا مشکلی نبود زیرا پوستش کاملا ضد آب بود.

همان طور که شماهم میدانید، اژدها در بیرون دادن نفس های آتشین خیلی ماهر است؛ به خاطر همین دنیس قهرمان پرتاب آتش به طرف سقف تاریک سیرک شد.

یک روز بعد از ظهر که دنیس تازه کارش را با آتش تمام کرده بود، مشغول خوردن بستنی بود تا گلویش را خنک کند.

او همچنین مشغول تماشای کارلوتا بود.

کارلوتا روی طناب راه میرفت. او مثل همیشه مشغول راه رفتن روی طناب بود که یک دفعه تعادل به هم خورد.

دنیس با وحشت دید که او دارد می افتد.

او بستنی اش را زمین انداخت و بدون آنکه فکر کند، بال هایش را محکم بهم زد.

همان طور که کارلوتا در حال افتادن بود، دنیس به طرف او پرواز کرد، آرام او را گرفت و روی پشتش گذاشت و به طرف زمین پرواز کرد.

جمعیت همگی او را تشویق کردند و برایش دست زدند. آنها فکر میکردند همه اینها جزو برنامه ی سیرک بوده است.

کارلوتا در گوش دنیس گفت:{ متشکرم دنیس! تو زندگی مرا نجات دادی.}

دنیس خیلی خیلی خوشحال بود. نه تنها به خاطر اینکه زندگی کارلوتا را نجات داده است، بلکه او حالا یاد گرفته بود پرواز کند.

او با خنده گفت:{ من اعلام میکنم که پرواز خیلی خیلی هیجان انگیز است و اصلا ترس ندارد.}

خانه تان همیشه یک خانه امن.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *