قصه ی هانسل و گرتل در خانه شکلاتی
قصه ی هانسل و گرتل در خانه شکلاتی را در سایت خانه امن برای فرزندتان مطالعه کنید.
مدت مطالعه : 10 دقیقه
قصه ی هانسل و گرتل
روزی، روزگاری هیزم شکن فقیری بود که در کنار جنگل بزرگی زندگی میکرد.
هیزم شکن پسر و دختری داشت به نام هانسل و گرتل. مادر بچه ها سال ها پیش مرده بود.
هیزم شکن مجبور شده بود که با زن دیگری ازدواج کند. نامادری زن بد اخلاق و نامهربانی بود.
به بچه ها سخت میگرفت و آنها را مجبور میکرد که همه کارهای خانه را انجام دهند. هر روز که میگذشت وضع زندگی هیزم شکن بدتر میشد.
عاقبت کار به جایی رسید که آنها چیزی برای خوردن نداشتند. نامادری نقشه ای کشید تا بچه ها را از خانه بیرون کند.
یک شب وقتی بچه ها در رخت خوابشان خوابیده بودند و همه جا ساکت بود زن به شوهرش گفت :{ باید فکری بکنی، وگرنه همه ما از گرسنگی میمیریم.}
مرد پرسید :{ چه کار کنم ؟ }
زن گفت :{ من نقشه ای کشیده ام. فردا بچه ها را به جنگل ببر. وقتی وسط جنگل رسیدی آتش روشن کن و بگو کنار آتش بنشینند بعد خودت به خانه برگرد. آنها نمیتوانند راه خانه را پیدا کنند و در جنگل گم میشوند.}
پدر راضی نبود، اما مجبور بود حرف زنش را گوش کند.
بچه ها که از گرسنگی بیدار بودند حرف های زن را شنیدند و ترسیدند.
هنسل خواهرش را دلداری داد و گفت:{ نترس.من کاری میکنم که راه خانه را پیدا کنیم.}
فردا صبح، زن بچه ها را بیدار کرد، تکه ای نان به آنها داد و همگی به طرف جنگل به راه افتادند. پدر و نامادری جلو میرفتند و بچه ها دنبال سرشان.
هر چند قدم که میرفتند هانسل سنگ کوچکی که شب قبل جمع کرده و در جیبش گذاشته بود روی زمین می انداخت.
او این طوری راه را علامت گذاری میکرد.
در جنگل پدر آتش روشن کرد. بچه ها کنار آتش نشستند و پدر و مادر برای جمع کردن هیزم به جای دیگری رفتند.
اما تا غروب آنها برنگشتند.
هانسل گفت :{ نترس.مهتاب که در بیاید ما راه را پیدا میکنیم و به خانه بر میگردیم.}
وقتی مهتاب جنگل را روشن کرد، هانسل از روی سنگ های سفید، جاده را پیدا کرد و آنها به خانه برگشتند.
چند روزی گذشت. زن نقشه دیگری کشید. او میخواست هرطور شده بچه ها را از خانه بیرون کند.
یک شب، بازهم بچه ها صدای نامادری را شنیدند که با پدرشان حرف میزد:{ ما دیگر چیزی برای خوردن نداریم. اگر بچه ها را به جنگل نبری همه از گرسنگی میمیریم.}
پدر گفت :{ آنها بچه های من هستند، میترسم در جنگل اسیر حیوان های وحشی بشوند.}
زن گفت:{ چاره دیگری نداریم.}
هانسل بازهم بلند شد تا از اتاق بیرون برود و سنگ های کوچک جمع کند. اما نامادری در اتاق را قفل کرده بود. هانسل به خواهرش گفت:{ نترس. خدا به ما کمک میکند}
روز بعد، بازهم نامادری بچه ها را بیدار کرد و به هردو یک تکه نان داد. آنها به طرف جنگل به راه افتادند. همین طور که میرفتند،هانسل تکه های کوچکی از نانش جدا میکرد و در راه می انداخت.
او میخواست از روی همین نشانه ها به خانه برگردد. اما گنجشک های گرسنه میپریدند و نان ها را میخوردند.
وسط جنگل پدر و نامادری آتش روشن کردند و بچه ها را در کنار آتش گذاشتند و رفتند. بچه ها منتظر نشستند.
اما تا غروب، پدر و مادر برنگشتند.
گرتل که خیلی ترسیده بود، گریه میکرد اما هانسل او را دلداری میداد و می گفت :{ گریه نکن خواهر جان خدا به ما کمک میکند.}
شب شد و مهتاب جنگل را روشن کرد. اما هانسل هرچه گشت، تکه های نان را پیدا نکرد.
او نمیدانست که گنجشک ها آن ها را خورده اند. آنها تا صبح راه رفتند اما به خانه نرسیدند.
صبح خسته و کوفته کنار درختی نشستند.
آن قدر خسته بودند که همان جا خوابشان برد.
عصر بود که بیدار شدند. گرسنه بودند. هانسل اطراف را گشت و کمی میوه جنگلی پیدا کرد و برای خواهرش آورد.
آنها بازهم راه افتادند و دوباره از شب تا صبح در جنگل راه رفتند، ولی راه خانه را پیدا نکردند.
روز سوم بود که به کلبه عجیبی رسیدند. کلبه ای که رنگ های قشنگی داشت و از دور خیلی زیبا به نظر میرسید.
هانسل گفت :{ بیا به آن کلبه برویم. حتما کسی هست و به ما کمک میکند.}
وقتی به کلبه نزدیک شدند، دیدند که کلبه از کیک و شیرینی درست شده است. سقف کلبه از کیک بود و پنجره هایش از شکلات شفاف و دیوار هایش از شکلات کاکائویی.
هانسل گفت :{ بیا از این شیرینی ها بخوریم تا سیر شویم.}
او تکه بزرگی از سقف کلبه را کند و گرتل هم یک پنجره کامل برداشت تا بخورد.
ناگهان در کلبه باز شد و پیرزن زشت و بد قیافه ای از کلبه بیرون آمد.
بچه ها خیلی ترسیدند و شیرینی هایی که دستشان بود روی زمین انداختند.
پیرزن که جادوگر بدجنسی بود، خندید و گفت :{ چه بچه های نازی! از کجا آمده اید، بیاید برویم داخل کلبه. میخواهم غذاهای خوشمزه ای به شما بدهم.}
بچه ها به دنبال پیرزن به داخل کلبه رفتند. در آنجا ناگهان پیرزن دست هنسل را گرفت و او را داخل قفسی انداخت و درش را بست و قفل کرد.
بعد به گرتل گفت :{ اگر میخواهی برادرت را نکشم، باید هرکار میگویم انجام دهی.}
دختر بیچاره مجبور بود هرچه پیرزن بدجنس میگوید انجام دهد. چون جان برادرش در خطر بود.
هر روز خانه را جارو میکرد و کف زمین را دستمال میکشید.
ظرف ها و لباس های پیرزن را میشست. آب می آورد و غذا می پخت.
پیرزن می گفت:{ باید غذای خوب به برادرت دهیم تا خوب چاق شود. میخواهم او را کباب کنم و بخورم.}
گرتل هر روز به برادرش غذا میداد. پیرزن کنار قفس می ایستاد و میگفت :{ انگشت دستت را نشان بده ببینم چقدر چاق شده ای}
اما هنسل استخوان باریکی را نشان میداد. پیرزن استخوان را میدید و میگفت:{ نه هنوز خوب چاق نشده ای !}
یک ماه گذشت.
یک روز پیرزن به گرتل گفت :{ دیگر حوصله ام سر رفته، امروز تنور را روشن کن. میخواهم برادرت را کباب کنم و بخورم!}
گرتل ناراحت شد.
وقتی تنور خوب داغ شد پیرزن صدا زد :{ گرتل بیا نگاه کن ببین تنور داغ شده ؟}
گرتل گفت:{ من نمیدانم چطور باید داخل تنور را نگاه کنم. شما نگاه کنید تا یاد بگیرم.}
پیرزن بدجنس رفت جلوی تنور و سرش را برد داخل.
گرتل هم از فرصت استفاده کرد و و را داخل تنور انداخت و درش را بست. بعد، در قفسی که هنسل داخل آن بود باز کرد.
هردو از کلبه فرار کردند و به رودخانه ای رسیدند.
رودخانه پر آب بود. اما قوی بزرگی که آنجا بود کمک کرد تا بچها از رودخانه رد شوند.
هانسل و گرتل گشتند و گشتند تا اینکه راه خانه شان را پیدا کردند.
از دور پدرشان را دیدند و او را صدا زدند.
پدر از شنیدن صدای بچه هایش ایستاد و با تعجب به جنگل نگاه کرد. اول باور نمیکرد.
ولی خوب که نگاه کرد دید بله بچه های خودش هستند؛ هانسل و گرتل!
پدر که در این مدت خیلی ناراحت بود، دوید و بچه ها را بغل کرد.
آنها را به سینه فشرد و صورتشان را بوسید. پدر بچه ها را به خانه برد. دیگر نامادری در خانه نبود.
او مریض شده بود و از دنیا رفته بود. حالا پدر با بچه هایش زندگی خوب و راحتی داشتند.
خانه تان همیشه یک خانه امن.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.